خاک تو سرت روزگار

شب تا صبح با خودم درگیرم


مثل یه زندانی که معلوم نیس


یا عفوش کنن یا اعدام


اینقد خودخوری کردم که دیگه از خودم سیر شدم


صبح که معلوم نی خوابم یا بیدار


تو عالم هپروت دوس دارم چشامو ببندم


دوس دارم خوابم ببره


و وقتی بیدار شدم ببینم


همه چی فرق کرده


همه خوب شدن کسی دیگه درگیر نیس


هیششکی نمیاد سرت غورغور کنه


حتی چند نفر پیدا میکنی که دوستت داشته باشن


برات مهم نیس فردا چی میشه


مهم نیس امروز چه گوهی خوردی


مهم اینه که شب به موقع بخوابی تا آدم بده نیاد سراغت


مهم اینه که فقط چشاتو ببندی


مثل الان




خاک تو سرت روزگار


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد